بزلف مشکی، جانا، بچهره دیبایی


چو تو نباشد، دانم، کسی بزیبایی

مرا تو گویی: در هجر من شکیبا شو


کرا بود ز چنین صورتی شکیبایی ؟

زبان ببندی و هر ساعت از حدیث مرا


هزار چشمهٔ خون از دو دیده بگشایی

گهی بخار جفا جان من بیازاری


گهی ببار عنا شخص من بفرسایی

ز جورت، ای شده جانم نشانهٔ غم تو


بجان رسیده مرا کار و هم نبخشایی

هنوز در بر من نامدی شبی بمراد


بر چو سیم دردا که رفت و برنایی

مرا ز پای درآورد درد و اندوه تو


بگیر دست من، آخر کرا همی بایی؟

اگر خیال تو شب ها نیامدی بر من


مرا چه بود برین حال ؟ اینت رسوایی !

خیال تو ز وفا هیچ می نیاساید


چنان که تو ز جفا هیچ می نیاسایی

تو از خیال نگارین بتیره شب ها در


چو روز کلبهٔ ادبار من بیارایی

کلاه گوشهٔ حکم تو چون پدید آید


در افتد ز سرمه کلاه رعنایی

بموکب تو روان همچو بندگان خورشید


میان بفخر ببندد، اگر بفرمایی

بگرد من سپه غم گرفته ای تو چنان


دلیروار، ندانم که از کجا آیی؟

ز بهر جستن من همچو امر خسرو شرق


بیک زمان همه آفاق را بپیمایی

علاء دولت، خوارزمشاه عالی رأی


که برد هیبت رایش ز دهر خود رایی

خدایگانی، کندر مصاف هیبت اوست


هزار لشکر آراسته بتنهایی

ضیای طلعت فرخندهٔ مبارک او


شدست دیدهٔ اقبال را چو بینایی

خدایگانا، چونانکه کهربا که را


ز پشت اسب عدو را بنیزه بربایی

اگر نه عاشق فتحست خنجر تو چرا


رخش ز خون چو رخ عاشقان بیالایی؟

چنان که خسرو سیارگان ز خیل نجوم


ز خسروان جهان تو بجاه والایی

بقدر صاحب چرخ هزار خورشیدی


بجود ناسخ موج هزار دریایی

بدست جود دفین زمین همی پاشی


بپای قدر جبین فلک همی سایی

برزم جز همه اخبار فتح ننیوشی


برزم جز همه آثار فتح ننمایی

همه منافق سوزی و ملت افروزی


همه مخالف کاهی و دولت افزایی

بروز مکرمت اقبال عمر احبابی


بروز معرکه آشوب جان اعدایی

هر آن عدو که چو سرو سهی بر آرد سر


بسان سرو مسطح سرش بپیرایی

بصیقل خرد صافی و دل روشن


ز روی آینه ملک زنگ بزدایی

همه سعادت ملک و فروغ دین از تست


که مشتری اثر و آفتاب سیمایی

بطوع مسند شاهی ترا مهیا شد


کراست مسند شاهی بدین مهیایی ؟

همیشه بادی بر جای ، زانکه شرع رسول


بود منزه ز آفات، تا تو بر جایی

مبادا هیچ پریشانیی بمجلس تو


مگر ز طرهٔ مه پیکران یغمایی